گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-یونان باستان
فصل هفدهم
.IV - سوفکل


در سال 468، جوان بیست و هفت سالهای که تازه به میدان آمده بود جایزه اول تراژدی را از اشیل ربود.
این جوان سوفوکلس (سوفکل) نام داشت، که به معنای “عاقل و محترم” است. سوفکل از همه مردم نیکبختتر و، در عین حال، از همه بدبینان بدبینتر بود.

زادگاه او، کولونوس، از توابع آتن بود. پدرش کارگاه شمشیرسازی داشت; از این روی، جنگ ایران، و نبرد پلوپونزی، که تقریبا همه مردم آتن را گرفتار فقر ساخته بود، برای این درامنویس ثروتی آسودگیبخش بر جای گذارد. وی، گذشته از ثروت، از نبوغ و زیبایی و تندرستی نیز بهره تمام داشت و در کشتی و موسیقی به اخذ جایزه دوگانه نایل آمد و ترکیب این دو هنر در وجود مردان فضیلتی است که در نظر افلاطون سخت بزرگ و پرارج است. سوفکل در گوی بازی و چنگنوازی نیز چیره دست بود و در هر دو کار نمایشهایی داد. پس از جنگ سالامیس، مردم آتن او را برگزیدند تا جوانان عریان آتن را در رقص و سرور پیروزی راهبری کند. حتی در سالهای بعد نیز زیبایی خویش را از دست نداده بود. مجسمهای که در موزه لاتران از او موجود است وی را پیر و ریشدار و خمیده، ولی هنوز نیرومند و بلند قامت نمایش میدهد.
سوفکل در فرخندهترین دورانهای آتن پرورش یافت; از دوستان پریکلس بود، و در دوران حکومت او به مناصب عالی رسید. در سال 443، خزانه دار امپراطوری بود. در 440 که پریکلس به ساموس لشکر کشید، او نیز یکی از سرداران سپاه بود گرچه باید گفت که پریکلس شعر او را بر تدابیر جنگیش رجحان مینهاد. پس از شکستی که در سیراکوز بر اقتدار آتن وارد آمد، وی به عضویت کمیته امنیت عمومی درآمد. در این مقام بود که به تشکیل حکومت اولیگارشی 411 رای داد. مردم خلق و خوی او را بیش از سیاستش دوست میداشتند. وی مردی بود ظریف، تیزهوش، فروتن، و عشرت طلب; جاذبهای داشت که همه خطاهایش را جبران میکرد. به مال و به پسران سخت دلبستگی داشت، ولی در روزگار پیری به روسپیان ممتاز روی کرد. مردی پرهیزگار بود و چندبار در زمره کاهنان درآمد.
سوفکل یکصد و سیزده نمایشنامه نوشت، ولی از آن جمله فقط هفت نمایشنامه به ما رسیده است. هیچ نمیدانیم که این درامها به چه ترتیب نمایش داده شدهاند. هجده بار در جشنهای دیونوسوسی، و دوبار در جشنهای لنایایی جایزه اول را به دست آورد. اولین بار در بیست و پنج سالگی، و آخرین بار در هشتاد و پنج سالگی به اخذ جایزه توفیق یافت. مدت سی سال، فرمانروایی وی بر صحنه تئاتر آتن از حکومتی که همعصرش پریکلس بر آن شهر داشت کاملتر بود. وی تعداد بازیگران تئاتر را به سه تن افزایش داد. تا زمانی که صدای خود را از دست نداده بود، در نمایشها بازی میکرد. سوفکل (و پس از او، اوریپید) درام سه بخشی را، که اشیل مرسوم داشته بود، ترک گفت و بهتر آن دید که با سه درام مستقل در مسابقات شرکت جوید. اشیل به موضوعاتی میپرداخت که با نظم عالم هستی و تسلط آن بر قهرمانان درام رابطه داشت. ولی سوفکل به نمایش خلقیات پرداخته بود، و توجهی که به علم النفس داشت وی را به درامنویسان عصر جدید مانند کرده بود. زنان تراخیس ظاهرا نمایشنامهای است غنایی و شهوتانگیز: دیانیرا، زن هراکلس، از عشق شوهر خود به یولا رشک میبرد و ندانسته جامهای


<84.jpg>
سوفکل، موزه لاتران، رم،
زهرآلود به نزدش میفرستد. هراکلس از اثر زهر هلاک میگردد، و دیانیرا نیز خود را میکشد. آنچه سوفکل در اینجا نمایش میدهد پاداش عمل هراکلس نیست (گرچه اگر اشیل به نظم این داستان پرداخته بود، یقینا آن را اساس قرار میداد); نیز قصدش بیان شور و هیجان عشق (که نکته دلخواه اوریپید است) نبوده است، بلکه تنها میخواسته است که رشک را از لحاظ علم النفس تشریح و تحلیل کند. همچنین، در درام آیاس، به کارهای دلیرانه قهرمان توجهی نشده، و نویسنده درام به مطالعه حالات روحی مردی که دیوانه میشود پرداخته است. در تراژدی فیلوکتتس تقریبا حادثهای در میان نیست، و تنها خیانت سیاسی و سادگی آسیب دیده مردی با دقت و صراحت تحلیل میشود. داستان درام الکترا نیز به همان اندازه که کهن است، ناچیز میباشد. اشیل نتایج اخلاقی آن را پسندیده بود، ولی سوفکل، با بیرحمی خاص تحلیل روانی، کینهای را که آن زن جوان به مادر خویش دارد مورد مطالعه قرار میدهد و نتایج اخلاقی داستان را نادیده میگیرد. این نمایشنامه نام خود را به بیماری عصبی خاصی که زمانی مورد بحث فراوان بود بخشیده است; چنانکه بیماری روحی دیگری نیز به نام شهریار اودیپ خوانده میشود.
اودیپ مشهورترین درام یونانی است، و نخستین صحنه آن بسیار موثر و دلانگیز است. جمع کثیری از مردان و زنان و پسران و دختران و کودکان، در تب، در برابر کاخ شاهی نشستهاند و شاخه های غار و زیتون که نشان تضرع است در دست دارند. طاعون بر شهر نازل شده، و مردمان بر در سرای شاه گرد آمدهاند تا از وی بخواهند که قربانیی به درگاه خدایان تقدیم کند. غیبگوی معبد گفته است که این طاعون زمانی از شهر بیرون خواهد شد که قاتل نامعلوم پادشاه پیشین، لایوس، از آنجا رانده شود. اودیپ قاتلی را که موجب بروز این بلا شده است سخت لعن و نفرین میکند. این نمونه کاملی است از روشی که هوراس پیشنهاد کرده است; بدین معنی که مشکلی نخست مطرح شود، و شرح و گشایش آن بعدا بیاید. ولی تماشاگران البته داستان را میدانستند، و سرگذشت لایوس و اودیپ و ابوالهول بخشی از فولکلور مردم یونان بود. بنابر روایات قدیم یونان، لایوس زمانی رذیلتی غیر طبیعی به سرزمین یونان آورده بود. به سبب آن، او و فرزندانش به لعنتی بزرگ دچار شده بودند. نتایج این گناه، که نسل به نسل در خاندان لایوس سیر میکند، موضوع بسیاری از تراژدیهای یونانی قرار گرفته است. یکی از غیبگویان گفته است که لایوس و شهبانو یوکاسته فرزندی خواهند یافت که قاتل پدر، و همبستر مادر خویش خواهد شد و این اولین باری است که در تاریخ جهان پدر و مادری آرزو کردهاند که نخستین فرزندشان دختر باشد. ولی از آنان پسری به وجود میآید. برای آنکه پیشگویی غیبگو تحقق نیابد، کودک را بر سر کوهی میگذارند تا در آنجا بمیرد. شبانی او را مییابد. به سبب پای آماسیدهاش، وی را اودیپ نام میگذارد و به شاه و شهبانوی کورنت واگذارش میکند. شاه کورنت او را چون فرزند خویش پرورش میدهد.

ولی، هنگامی که اودیپ به سن بلوغ میرسد، او نیز از غیبگویی چنین میشنود که، به حکم تقدیر، باید پدر خود را بکشد و با مادر خویش همبستر شود; وی چون شاه و شهبانوی کورنت را پدر و مادر خود میداند، از آن شهر میگریزد و راه تب را در پیش میگیرد; در راه، پیر مردی را میبیند و با وی ستیزه میکند و، بی آنکه بداند که خود فرزند اوست، وی را میکشد. در نزدیکی شهر تب، ابوالهول که موجودی است عجیب، و چهرهای چون زنان و دمی چون شیران و بالی چون پرندگان دارد، راه را بر او میبندد و جواب معمای مشهور خود را از وی میطلبد: “آن چیست که چهار پا، دو پا، و سه پا دارد” هر کس که به این پرسش جواب درست ندهد، به دست ابوالهول کشته میشود. مردم وحشتزده تب تنها آرزویشان آن است که شاهراه شهر خویش را از وجود این موجود مخوف پاک سازند، و عهد کردهاند که هر آن کس را که معمای ابوالهول را بگشاید، به شاهی خویش برگزینند; زیرا ابواالهول گفته است که هر گاه پاسخ این معما را بشنود، خود را خواهد کشت. اودیپ در جواب پرسش وی گفت: “آن انسان است، که در کودکی بر چهار دست و پای خود میخزد، در جوانی بر دو پا راه میرود، و در هنگام پیری عصایی به دست میگیرد.” اگرچه جوابی دست و پا شکسته بود، لکن ابوالهول آن را پذیرفت و به وعده وفا کرد و خود را از فراز کوه به زیر افکند، و مرد. مردم تب اودیپ را نجاتبخش خویش خواندند; مقدمش را گرامی شمردند; و چون لایوس بازنگشت، وی را به شاهی برگزیدند. بنابر رسم و آیین آن شهر، اودیپ ملکه آنجا را به زنی گرفت و از او چهار فرزند به وجود آورد: آنتیگونه، پولونیکس، اتئوکلس، و ایسمنه. در صحنه دوم این نمایشنامه که قویترین صحنه درامهای یونانی است اودیپ به کاهن بزرگ فرمان میدهد که، اگر میتواند، نام قاتل لایوس را فاش کند. ولی کاهن بزرگ نام خود او را بر زبان میآورد. آگاهی وحشت آور شاه بر اینکه خود قاتل پدر خویش بوده و با مادر همبستر شده است فاجعهای بس بزرگ پدید میآورد. یوکاسته این حقیقت را باور نمیدارد; آن را نوعی رویا میشمارد و، چون فروید، به تعبیر آن پرداخته، میکوشد که با این سخن خاطر اودیپ را آرامش دهد: “کسان بسیاری هستند که در عالم رویا با مادر خویش همبستر شدهاند، اما تنها کسانی عمر براحت میگذرانند که این گونه اوهام را ناچیز شمارند.” ولی هنگامی که بر حقیقت امر واقف میشود، خود را به دار میآویزد.
اودیپ نیز از فرط ندامت چشمان خویش را بر میکند و از تب بیرون میرود; تنها آنتیگونه، برای یاری و پرستاری پدر، با وی همراه میشود.
در تراژدی اودیپ در کولونوس، که جز دوم یک درام سه بخشی1 غیر عمدی است، شاه پیشین، که مردی است مطرود و سپیدموی، به بازوی دختر خویش تکیه میدهد و از شهری به شهر
---
1. “شهریار اودیپ”، “اودیپ در کولونوس”، و “آنتیگونه” جداگانه نمایش داده شدند.

دیگر میرود و به گدایی نان میطلبد. وی در سرگردانیهای خود به کولونوس تاریک میرسد. سوفکل در اینجا مجالی به دست آورده، درباره دهکدهای که زادگاه اوست، و درباره باغهای زیتون آن، سرودی وصفناپذیر میسراید که از اشعار بسیار درخشان زبان یونانی است:
ای بیگانه، سرزمینی که تو اکنون بر آن گام نهادهای، سرزمین اسب و سوارکار، سرزمینی است که از همه جا برتر است.
در اینجا، کولونوس سپید میدرخشد.
بلبلان خوشنوا در اینجا آشیانه میگیرند، در انبوه درختان سرسبز پنهان میشوند، و نغمه شیرین و غمانگیز خود را سر میدهند. ...
هر صبحگاه، نرگس تازه، که از ژاله آسمانی سیراب است و تاجی از خوشه نورس سپید و درخشنده بر سر دارد، شکوفه میکند. ...
و در اینجا بوتهای از زمین سر بر میکشد که هرگز نشنیدهام مانند آن در جزیره دوریایی پلوپس نزدیک، یا در آسیای دور، روییده باشد.
این گیاهی است که آزادانه نمو میکند، خود به خود افزایش مییابد، خود به خود تازه میشود، و در قلب دشمنان سلاح پوشیده این مرز و بوم هراس میافکند: هرگز گیاهی بدین زیبایی، جز در این خاک، شکوفه نبسته است.
گیاهی است که برگهای کبود و نقرهای، چون پر نرم، دارد و با شاخه های زیتون، شهر ما را پرورش میدهد.
هیچ نیرویی، هیچ دست ویران کنندهای آن را خراب نتواند کرد; چه جوانانش سخت دلیر، و پیرانش بسیار فرزانهاند، زیرا پرتو دیدگان زئوس در آسمان، و فروغ سیمگون چشمان آتنه نگهبان آنند.
یکی از غیبگویان پیشگویی کرده است که مرگ اودیپ در نزدیکی الاهگان انتقام روی خواهد داد; و اکنون که پیرمرد بینوای محروم میشنود که در کولونوس به بیشه مقدس آنان قدم نهاده است، مرگ را دلپذیر میبیند.
وی با روشن بینی و بصیرت تمام با تسئوس پادشاه آتن سخن میگوید و عوامل ناتوان کننده یونان یعنی سستی خاک، ضعف ایمان و اخلاق، و زبونی مردمان را یک یک بر او میشمرد: تنها بر خدایان آسمان هرگز پیری و مرگ فرود نمیآید; بر هر چیز دیگر، دست توانای زمان مسلط است.
قدرت زمین و شکوه مردی نابود میگردد; ایمان میمیرد، و بی ایمانی چون گل شکوفه میبندد.
کیست که در کوچه ها و بازارهای گشاده مردمان، و در زوایای پنهان محبت دل خویش،

نسیمی را احساس کند که تا ابد با صداقت و یکرنگی وزان باشد.
سپس اودیپ، در حالی که گویی آواز خدایی را شنیده است، با آنتیگونه و ایسمنه وداع میگوید و به درون بیشه تاریک قدم میگذارد، و تنها تسئوس با وی همراه است.
راه کوتاهی پیموده بودیم، به پشت سرنگریستیم، و چون روی باز گرداندیم، وی ناپدید شده بود; اما شاه (تسئوس) هنوز در آنجا بود.
با دست بر چشمان خویش سایه افکنده بود، همچون کسی که در برابر منظرهای دهشتناک قرار گیرد که تاب دیدن آن ندارد. ...
هیچ کس، جز تسئوس ما، نمیداند که وی چگونه مرد. ...
اما یا خدایان کسی را برای بردن او فرستاده بودند، یا زمین دوستانه دهان گشوده، بی درد و عذاب، او را فرو بلعید، بدین سان، وی درگذشت، و هیچ بر جای نگذاشته بود تا بر آن زاری کند زیرا درد و رنج همه وجودش را فرسوده بود; ولی مرگ وی، اگر مرده باشد، مرگی شگفتانگیز بود.
آخرین نمایشنامه این سلسله، که شاید قبل از دو درام دیگر نوشته شده است، آنتیگونه وفادار را به گور میبرد. وی چون میشنود که برادرانش، پولونیکس و اتئوکلس، بر سر تاج و تخت به جنگ پرداختهاند، خود با شتاب به تب باز میگردد تا مگر میان آن دو صلحی پدید آورد. ولی کوشش وی سودی نمیبخشد، و برادران خون یکدیگر را میریزند. کرئون، همدست اتئوکلس، بر تخت مینشیند و نمیگذارد که جسد پولونیکس را به خاک بسپارند; زیرا که در نظر کرئون، وی مردی طاغی و آشوبگر بوده است. آنتیگونه، چون سایر مردم یونان، معتقد است که تا زمانی که جسد مردگان را دفن نکنند، ارواح آنان در عذاب است; از این روی حکم کرئون را نقض میکند و پولونیکس را در خاک مینهد. در این حال، گروه همسرایان یکی از مشهورترین اشعار سوفکل را میخواند:
شگفتیهای جهان بسیار است، اما هیچ یک چون آدمی شگفتانگیز نیست.
خسته و پریده رنگ، بر دریای پرتلاطم، و از میان تنگه های کف آلود، راه پرخطر خویش را میگشاید; زمین را، که کهنسالترین خدایان است و رنج و فساد نمیشناسد، شخم میزند و شیار میکند; اسبانی که نسلها در زیر یوغ او بودهاند خیش را در خاک به هر سو میکشند; پرندگان تیزهوش هوا، درندگان وحشی جنگلها، و زادگان دریای شور را در دامهایی که بافته است گرفتار میکند.
انسان، که در مکر و زیرکی سرآمد موجودات است، گاوهای وحشی

و گوزنهای آزاد کوهستانی را، با شیوه های بیشمار، به خود انس میدهد; توسنهای بالدار خوش اندام را وام خود میساҘϮ
کلام، و سرعت بادآسای ǙYطǘѠو تدابیر ملکداری، همه را ǙȠبه خود آموخته، و دریافته است که از تیرهای باران، و از سرمای سوزنده و یخبندان زمستان چگونه باید گریخت.
وی برای همه این دشواریها آماده است، و میداند که در برابر بلاها چسان پایداری کند، هر چه روی دهد، وʠخود را از آƠبرکنار تواند داشت: اما هنوز برای مرگ درمانی نیافته است.
کرئون فرمان میدهد که آنتیگونه را زنده در گور گذارند. اما هایمون، پسر کرئون، بر این حکم وحشتانگیز اعتراض میکند; چون بسردی جواب میشنود، کرئون را مخاطب ساخته، با سوگند چنین میگوید: “هرگز از این پس مرا نخواهی دید.” در اینجا، فقط یک لحظه، عشق در یکی از تراژدیهای سوفکل ظاهر میشود.
سرودی که شاعر در ستایش اروس، خداوند عشق، ساخته است در روزگار قدیم همواره یاد میشده است:
ای عشق که در نزد تو کس را یارای پایداری نیست، همه با یک نگاه چشم تسلیم تو میشوند; همه شب، سر بر بالش گونه های دخترکان میگذاری و میخسبی; بر فراز کوهساران و بر روی دریاهای بیراه سیر میکنی; خدایان را گرفتار خویش میسازی; آیا آدمیان چگونه در پیش تو سر فرود نیارند هایمون ناپدید میشود، و کرئون برای یافتن او فرمان میدهد تا مغاکی را که آنتیگونه در آن مدفون است بگشایند. در آنجا میبینند که آنتیگونه مرده است، و هایمون در کنار جنازه وی قصد خودکشی دارد.
ما نگریستیم و در ظلمت مغاک دخترک را دیدم که افتاده، و طنابی کتانی گرد گردنش پیچیده شده است; دلداده او جسد سرد دلدار را سخت در آغوش گرفته و بر مرگ نوعروس خویش زاری میکرد. ...
شاه هنگامی که وی را دید، نالهای وحشتناک برکشید و به سوی او روی آورد و گفت: “ای فرزند من، چه کردهای دردت چیست چه مصیبتی عقلت را زایل ساخته بیا، ای فرزند، بیا، پدرت از تو درخواست میکند.” اما پسرش با چشمانی خشمگین بر او خیره گشت، خیو بر چهرهاش افکند و سپس، بی آنکه سخنی بگوید، شمشیر خود را برکشید و به سوی او حمله ور شد.
اما کرئون خود را کنار کشید و از زخم شمشیر مصون ماند; پسرک بیچاره از شدت خشم عنان اختیار از دست داد، بر روی شمشیر خود افتاد، و آن را تا دسته در پهلوی خویش فرو برد.

اما هنوز نفس داشت. پیکر دخترک را در بازوان لرزان خود گرفت، و چهره بیرنگ او را با آخرین نفسهای خویش رنگین ساخت. از این روی، در آن مغاک، آن دو جسد را، که با مرگ به هم پیوستهاند، پهلوی هم نهادهاند.
خاصیت برجسته این درامها، که با گذشت زمان و از اثر ترجمه زایل نمیشوند، زیبایی سبک و کمال هنری و فنی آنهاست. طرز بیان آن نمونه درست سبک کلاسیک است: آراستگی و رزانت و روشنی کلام، قدرت و در عین حال محدودیت، معانی بلند و در عین حال زیبا، قوت و استحکام شیوه فیدیاس همراه با ظرافت و لطافت آثار پراکسیتلس در آن به هم آمیخته است. از لحاظ ساختمان نیز نمونه کامل همان سبک است; یعنی سطور همه مربوط به هم، و در جهتی قرار دارند که باید به سوی نقطه اوج داستان پیش روند.
بنای هر یک از این درامها چون بنای معابد یونان است، و هر جز آنها در حد خود کامل است و در ساختمان کلی مقام و محل خاص خود را دارد. جز آنکه در فیلوکتتس، برای گشودن رشته پیچ در پیچ داستان، “دخالت خدایان” (که وسیله تفریح اوریپید است) سهل انگارانه و به نحوی جدی وسیله قرار گرفته است. این تراژدی، چون درامهای اشیل، جز به جز به سوی یک گناه بزرگ پیش میرود (و در تراژدی اودیپ علت اصلی، نفرینی است که وی در حق قاتل شاه پیشین کرده است); ناگهان شناسایی دست میدهد و تغییر در مسیر وقایع رخ مینماید. سپس جریان داستان از نقطه اوج به سوی “کیفر” مقدر فرود میآید. ارسطو هرگاه که میخواست کمال ساختمان دراماتیک را نشان دهد، همواره به تراژدی شهریار اودیپ اشاره میکرد.
ارسطو گوید که تراژدی، با نمایش وحشت و رحم، این دو حس را تصیفیه میکند; و دو نمایشنامهای که سرگذشت اودیپ را موضوع قرار داده است تعریف ارسطو را به بهترین وجه روشن میکند. قهرمانان تراژدیهای سوفکل از قهرمانان اشیل روشنتر تصویر شدهاند. لکن مانند چهره های درامهای اوریپید حقیقی (رئالیستی) نیستند. سوفکل خود میگفت: “من قهرمانان را چنانکه باید باشند تصویر میکنم، و اوریپید چنانکه هستند.” از این گفته چنین برمی آید که درام باید کمال را جلوه دهد; کار هنر جز کار عکاسی است. اما قدرت اوریپید در مناظراتی که بین قهرمانان روی میدهد، و نیز در چگونگی استعانتی که وی گاه گاه از عواطف انسانی میجوید، آشکار میشود، چنانکه اودیپ، به حالتی غیرشاهانه، با تئیرسیاس مشاجره میکند و، چون کور گشته است، دست خود را در فضا حرکت میدهد تا چهره دختران خود را بیابد و نوازش کند. اگر اشیل میخواست که همین وضع را نمایش دهد، دختران را یکسره از یاد میبرد و در اندیشه یکی از قانونهای ابدی فرو میرفت.
سوفکل نیز هم فیلسوف و هم واعظ است; اما موعظه وی کمتر از اشیل بر خواستهای

خدایان مبتنی است. روح سوفسطاییان اندکی در وی اثر بخشیده است; و هر چند که به اصول کهن پایبند است، اما چنان تصویری از خود میدهد که گویی اگر بختیار و دولتمند نبود. اوریپید دیگری میشد. اما حساسیت شاعرانهاش بیش از آن است که بتواند برای مصایبی که غالبا به ناحق برمردمان بیگناه میرسد عذری بیابد. لولوس در برابر پیکر دردناک و بیجان هراکلس چنین میگوید:
بر ما گناهی نیست، اما معترفیم که خدایان بیرحمند; فرزند میآورند، و میخواهند که به نام پدر پرستیده شوند، اما با چشمانی خالی از رافت و مهر بر چنین درد و عذابی مینگرند.
سوفکل یوکاسته را بر گفته غیبگویان میخنداند، در حالی که نمایشنامه های وی بر گرد این محور میگردند.
کرئون پیغمبران را “قومی پولدوست و مال اندوز” میخواند، و فیلوکتتس این پرسش کهن را تکرار میکند: “خدایانی را که ظالمند چگونه عادل بدانیم” سوفکل، امیدوارانه، چنین پاسخ میدهد که نظام اخلاقی جهان شاید پیچیدهتر از آن باشد که در فهم ما بگنجد، اما این نظام برقرار است، و سرانجام حق پیروز خواهد شد. وی نیز، به پیروی از اشیل، زئوس را با این نظام اخلاقی یکی میشمارد، و حتی به یکتاپرستی از او هم نزدیکتر میشود. همچون یکی از صالحترین انگلیسیان عصر ویکتوریا، درباره خداشناسی خود شک دارد، اما در ایمان اخلاقی خویش استوار است. عالیترین حکمت، یافتن قانونی است که با زئوس یکی است; این قانون، راهنمای جهان است، و حکیم فرزانه کسی است که پیرو آن باشد.
امید من آن است که قدمهای استوارم در پیمودن راه حق و صلاح خطا نکنند.
در گفتار و کردار پاک باشم، و به آن قانونهای ابدی که همواره از نشیب بلند اثیر پاک آسمان به سوی سرچشمه خویش بالا میروند وفادار مانم: زیرا که منزلگاه آنان تنها در کوه اولمپ است، و عقل هیچ انسانی آنان را نزاده است: گرچه آدمیان شاید فراموشکار باشند، اما ساکنان اولمپ را خواب و غفلت نیست.
این سخن، گرچه با خامه سوفکل نوشته شده، در حقیقت صدای اشیل است، و آخرین تلاش ایمان در مقابل بی ایمانی است. در این پرهیزگاری و تسلیم، چهره ایوبی را میبینیم که پشیمان شده و آشتی کرده است; اما از خلال این سطور، ظهور اوریپید را پیش بینی میتوان کرد.

سوفکل نیز، چون سولون، سعادتمندترین مردمان را کسی میداند که هرگز پا به جهان نگذارد; معتقد است که پس از چنین کسی، سعادت آن کس که در کودکی بمیرد از دیگران بیشتر است. یکی از بدبینان جدید به ترجمه سرودی که گروه سراینده در مرگ اودیپ میخواند پرداخته است; در این اشعار، سیری از جهان، بر اثر پیری و برادر کشیهای جنگ پلوپونزی، آشکار است: مردی که عمری دراز و بی پایان آرزو کند چگونه کسی است چون به هر یک از کارهای چنین مردی بنگرم، چشمانم جز نادانی و کانایی نمیبینند.
زیرا که زمان، با گذشت خود، حال تو را از بد به بتر مبدل میسازد: رنج و اندوه به تو نزدیک میشود، و شادی از چشمان تو پنهان است.
کسانی که عمری درازتر دارند، چنین پاداش میبینند. ...
تو را که هرگز به جهان پا نگذاشتهای، من نیکبختتر میدانم;1 و پس از تو، آن کس را که چون زاده شده، بیدرنگ مرد و دگرباره نیست شد.
جوانی، با خطاها و نادانیهایی که چون پر سبک است، بر آدمی فرود میآید.
سپس بدیها و تباهیها، بی آنکه یکی از آنها کم شود، گرد هم میآیند خشم، حسد، دورنگی، ستیزه، و شمشیری که همه جا در جستجوی زندگی است.
پیری با گامهای کوتاه لرزان نزدیک میشود و خویشان و دوستان را گریزان میسازد، و مجموعه درد و غم را کامل میکند;
---
1. این فکر در یکی از رباعیهای خیام چنین آمده است:
چون حاصل آدمی در این دیر دو در ... جز خون دل و دادن جان نیست دگر
خرم دل آنکه یک نفس زنده نماند ... و آسوده کسی که خود نزاد از مادر
ابن یمین نیز در همین معنی گوید:
دانی چه موجب است که فرزند از پدر ... منت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا!
یعنی در این جهان که محل حوادث است ... در محنت وجود تو افکندهای مرا
و ابوالعلای معری وصیت کرده بود که بر سنگ مزارش این بیت نوشته شود:
هذا جناه ابی علی ... و ما جنیت علی احد. م.

همه دردها، در زیر آسمان، با پیری ده چندان میشوند. ...
آنکه از بند رنج و اندوه رها شود، خود را با دیگران آشتی میدهد، با نوعروسان و نودامادان کاری ندارد، نه آوازی میشنود و نه بانگ تنبوری، زیرا مرگ بر همه چیز پایان میبخشد.
همه کسانی که در احوال سوفکل تحقیق کردهاند میدانند که یکی از روسپیان ممتاز، به نام تئوریس، تسلیبخش دوران پیری وی بوده است، و سوفکل از او فرزندی داشته. ایوفون، فرزند مشروع سوفکل، شاید بیم آن داشت که پدرش دارایی خویش را به فرزندی که از تئوریس آورده است ببخشد. از این روی، در دادگاه بر علیه او اقامه دعوا کرد و گفت که وی سفیه است و شایستگی استقلال مالی ندارد. سوفکل در دادگاه، برای تبرئه خویش و برای آنکه سلامت فکر خود را نشان دهد، بعضی از سرودهای نمایشنامهای را که به نوشتن آن اشتغال داشت قرائت کرد; شاید این نمایشنامه همان اودیپ در کولونوس بود. پس از این ماجرا، داوران نه تنها وی را تبرئه کردند، بلکه تا خانهاش همراه او رفتند. گرچه سالها قبل از اوریپید به دنیا آمده بود، آن قدر زنده ماند که در مرگ وی جامه عزا پوشید و، در همان سال 406، پس از اوریپید درگذشت. بنا بر افسانه شایع، هنگامی که اسپارتیان آتن را محاصره کرده بودند، دیونوسوس، خدای درام، بر لوساندروس1 ظاهر گشت و او را بر آن داشت که برای دوستان سوفکل، که میخواستند جسد وی را در مقبره پدرش در دکلیا به خاک سپارند، راهی بازکنند. یونانیان سوفکل را چون خدایان خود بزرگ میداشتند، و سیمیاس شاعر برای سنگ مزار وی شعری ساخت:
ای پیچکها، آرام بخزید، بر آنجایی که سوفکل در خواب آرام فرو رفته است، همواره آرام بخزید.
گیسوان سبز پریده رنگ شما مرمرها را میروبد، ولی گلهای سرخ، گرداگرد شما خواهند شکفت.
بگذارید که تاکها با خوشه های انبوه خود بر اینجا بیاویزند.
و شاخه های جوان زیبا و پیچیده خود را بر اطراف سنگ بیفکنند; زیرا که این، برای حکمت دلنشینی که وی در اشعار خاص خود میآورد، و موزها و الاهگان رحمت آن را خاص خود شمردهاند، پاداش بسزایی است.
---
1. سردار اسپارتی، که در سال 395 ق م درگذشت. م.